پرونده ی ناتمام به قلم الهه محمدی
پارت صد و شصت و نهم
زمان ارسال : ۸۸ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : حدودا 4 دقیقه
دل به دلش نداد. او از والدین خودش هم شاکی بود:
-خودت نمیخوری؟
-باید آبهویج بگیرم، نمیخوام.
-خوشم نمیاد موقع خوردن کسی بشینه و نگام کنه.
-نترس! چیزی توش نریختم.
بلند شد و گفت:
-الان میرم مال خودمم میارم.
وقتی برگشت یک لیوان نوشیدنی زردرنگ دستش بود. به لیموناد میخورد. چند حباب رویش و تکههای یخ مشکوکش کرد. از بالای چشم نگاهش کرد و پرسید:
-معجون خودت فرق
آمینا
00گرشا این ولت نمیکنه اصلا بی خیالش شو دختره دنبال یه چیزه فقط😅